*جامي كه سرمستي نشناخت

بگذار سردرگمي وپريشان مرا فراگيرد
و خوشايندم آيد زماني را كه با چشمان غبارآلود
 و اميدي پنهان 
چشم به جهان گشود.
 خواهم خوابيد تا چرت كوتاهم غربت پيرامونم را محو كند.

با تو،
 همانند پيراهني كامل ودامن هشته ام
 همانند سنگ قبر
 چون بادي سوزان 
 و معدن طلايي ژرف.
 باتو،
من سوگي عظيم
نهايت صبر
مجموعه اي از غم ها ونگراني ها
وجامي كه سرمستي نمي شناخت.
 
بگذار اولين ناداني باشم كه هوشيار عروج كند
 و اولین كسي كه فاش مي گويد
 و اولین کسی که ديوانه وار مي گويد
 و آخرین كسي كه تو را مي بخشد.
 
با تو ،
پایان نفس را خواهم شناخت
 در فریب زمانه
 زمانه اي زجر آور
 روزگاري كه قلب به تو خيره می شود.

به سوي شرق روي آور
 من اینجا نگهبان مردماني هستم كه چوپانان بزرگان آنانند.
 به اكراه روي آور
كه من سرود خداحافظي را پنهان مي سرايم.

به همه 
همه مردم خبر بودنم را برسان!
مرا سخن برتر صاحبان قدر كن!
اما منتظرم بمان!
روزي 
در جايي
با پادزهر زندگي باز خواهم گشت.



فلتحل حيرتي
و لتطب لي
 زمنا ولد مهزوما
بعيون يملؤها الغبار.
 بأمل مكتوم
سأنام 
عل غفوتي
تمحو غرابة الجوار.

بك،
أنا زي نزيل
شاهد قبر
ريح سموم 
و عين ذهب ماؤها غورا.
بك،
أنا مصاب جليل
حدود صبر
جلسة هموم
و كأس لم تعرف خمرا. 


فلأحيا صاعدا أول أحمق
وأول من يجهر 
وأول من يهجر
وآخر من يغفر لك.
فمعك سأعرف نهاية الرمق
في مكر الدهر
و زمان يضجر
فيه الفؤاد أن ينظر إليك.

فلتحلي
شرقا
فإني هنا راع
قوما
يسودهم الرعاع 
و حلي
قسرا
فإني داع
سرا
أنشودة الوداع.


ولتذيعي 
خبري
وسط العامة
واجعليني 
حديث العلية 
من ذوي العمامة,
لكن
انظريني
حينا و مقاما
عائدا
بترياق الحياة.


Share To: